بریده کتاب, مسیح در شب قدر

شهید «جانی بت اوشانا»، شهید آشوری که حالا پس از ۳۹ سال شناسایی شده.

تشخیص هویت پیکر شهید؛

برادر شهید: ژانی، درحالی‌که دو ماه مانده بود سربازی‌اش تمام بشود، در جبهه، در یک جایی به اسم هورالهویزه شهید شد؛ اما پیکرش را برای ما نیاوردند. گفتند شهید شده، اما پیکرش گم شده؛ مفقودالاثر شده. از همان زمان که این خبر را به ما دادند، مادر همیشه منتظر است و چشمش به در. حالا مادر خواب دیده که ژانی برگشته. تا امروز، خوابِ برگشتنِ ژانی را ندیده است. خوابِ خودِ داداش ژانی را دیده، اما خواب برگشتنش را، نه! به خودش امید می‌دهد که حتماً خبری می‌شود!

دل توی دلم نیست و آرام و قرار ندارم. امروز جمعه است و همه خانه‌اند. ساعت یازده صبح است که زنگ خانه را می‌زنند. می‌دوم طرف درِ حیاط. در را که باز می‌کنم، می‌بینم خبری از ژانی نیست! پشتِ در، خاله سوری است. تا ساعت دوازده، یکی دو نفر دیگر هم زنگ خانه را می‌زنند؛ اما هیچ‌کدامشان ربطی به ژانی ندارند. ساعت دوازده‌ونیم ظهر، دوباره زنگِ خانه را می‌زنند.

از پشت پنجرۀ اتاق، بیرون را نگاه می‌کنم ببینم چه خبر است! جانسون ایستاده است و با یک نفر که از پشت پنجره دیده نمی‌شود، حرف می‌زند. حرفشان چند دقیقه طول می‌کشد. فکر می‌کنم یکی از دوستانش است، اما مطمئن نیستم. شاید هم آن‌که پشت در است، ارتباطی با ژانی دارد!
در همین فکرهایم که جانسون در را می‌بندد. یک پاکت نامه در دستش هست. دستش را بالا می‌آورد و از همان حیاط، بریده‌بریده، داد می‌زند: ما… ما… مامان… مامان… ژا… ژا… ژانی… ژانی!

مادر پاکــت نامه را گرفته، چسبانده به قلبش، و های‌های گریه می‌کند. خواب دیشبش با همین پاکت نامه تعبیر شده! یکی از رفقای آشوریِ ژانی در جبهه، این نامه را برایمان آورده. ژانی یک روز قبل از شهادتش، پاکتی به او داده و گفته: «این وصیت‌نامۀ من است. این را به خانواده‌ام برسان.»* ولی رفیقش مجروح شده و نتوانسته بود بیاورد، تا امروز! فضای خانه، عطر و بوی داداش ژانی را گرفته.
انگار واقعاً برگشته..

کتاب «مسیح در شب قدر»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *