بچهها جایی نشسته بودند که دورُوبَرشان پر بود از گل و سبزه. دوربین عکاسی را برداشتم و چند عکس یادگاری و دستهجمعی از آقامرتضی و بچهها گرفتم.
لنز دوربین را عوض کردم. فضا و نور برای عکاسی بسیار عالی بود. دلم میخواست از آقامرتضی یک عکس تکی خوب بگیرم. چندباری اقدام کردم، اما یا دستش را به علامت پیروزی بالا میآورد یا شکلک درمیآورد و عکس را خراب میکرد.
اینبار دلم را به دریا زدم و گفتم: آقامرتضی! اجازه میدهید از شما عکس تکی بگیرم؟
خودش را کمی جابهجا کرد، اُورکت خاکیاش را روی شانه مرتب کرد، دستبهسینه ایستاد و گفت: بگیر! به شرطی که عکس حجلهای بگیری.
دو فریم عکاسی کردم، یکی عمودی و یکی افقی. هرگز نمیدانستم دو هفته بعد، این عکس معروفترین عکسی خواهد شد که تا آن زمان گرفته بودم.