بریده کتاب, عموی چشم انتظارت

سالروز ورود آزادگان

هشت سال و یک ماه و هفت روز اسارت..

روز ۲۶ مردادماه ۶۹، وقتی خبر آزادی اولین گروه اسرا از طریق رادیو عراق به گوشمان رسید، باور نکردیم. سعی کردیم تا زمانی که خود را در خاک ایران ندیده‌ایم، به این حرف‌ها دل نبندیم. سابقه داشت که چند مرتبه برای تضعیف روحیۀ اسرا، چند گروه را حتی تا لب مرز برده بودند و دوباره بعد از مدتی به اردوگاه برگردانده بودند.

چهار روز بعد آمدند و ما را هم بردند. وقتی به لب مرز ایران رسیدیم، پاسدارهایی را دیدیم که پرچم ایران به همراه داشتند. باز باور نمی‌کردیم که آزاد شده‌ایم. به دوستان با خنده می‌گفتم: این پرچم هم کار عراقی‌هاست. هر آن احتمال داشت که ما را برگردانند. تا اینکه آقای حبیبی معاون‌اول رئیس‌جمهور را دیدیم. ایشان که آمد و در صف اسرا دوری زد، دیگر شک ما به یقین بدل شد.

ابتدا وارد مرز خسروی شدیم و از آنجا با اتوبوس به قصر شیرین رفتیم. اکثر بچه‌ها پس از پاگذاشتن به داخل کشور، سجده کردند، خاک میهن را بوسیدند، بر سر و روی خود ریختند، و خدا را شکر کردند که دوباره به ایران برگشتند. بعد با یک هواپیمای c130 به تهران آمدیم. دو روز برای بررسی وضعیت سلامت جسمانی در قرنطینه بودیم. بعد به حرم امام رفتیم. در ایران، جای خالی امام را بیشتر احساس کردیم. بعد از آن‌همه دوری، امید داشتیم خدمت امام برسیم و درد‌دل‌هایمان را به امام بگوییم.

نزدیک حرم امام خمینی که شدیم، جمله‌ای از امام را برایمان خواندند که آتش گرفتیم:
اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم، سلام مرا به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود و برایتان دعا می‌کرد..

کتاب «عموی چشم انتظارت»

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *