سالروز شهادت سید مرتضی آوینی

کتاب روایت آخر؛
مرتضی شعبانی:
صبحگاه جمعه ۲۰ فروردین ۱۳۷۲، وقتی پای سیدمرتضی آوینی روی مینی لغزید که ارتش عراق نُه سال قبلتر در ریگزار فکّه کار گذاشته بود، من یکی از اعضای گروه کوچکی بودم که به عنوان تصویربردار، او را همراهی میکردم.
به پشت سر که نگاه میکنم، ناباورانه میبینم به همین زودی بیش از سه دهه از آن روز پرماجرا گذشته. سالهایی که حقیقتاً مثل برق گذشت. در این سالها بارها از سوی دوستان و آشنایان و کسانی که از رابطۀ من و او خبر داشتند، مورد سؤال واقع شدهام:
از من دربارۀ اخلاق و منش و روش آوینی پرسیدهاند. از اینکه چطور و کجا با او آشنا شدم یا از او چه یاد گرفتهام.
در طول این سالها، هم خودم دوست داشتم و هم رفقای عزیزی خواهش کردند تا خاطراتم از او را بنویسم، اما کارهای اجرایی هیچوقت اجازه نداد خاطرات بهترین روزهای زندگیام را بنویسم. بدون شک همکاری با روایت فتح و سیدمرتضی آوینی قلۀ زندگی من بود. حالا که از قید آن کارها رها شدهام؛ آلبوم عکسهایم را ورق میزنم، یادداشتهایم را زیرورو میکنم و از حافظۀ فیلمها کمک میگیرم؛ به امید اینکه بتوانم ذرهای از دِینی را که آقامرتضی به گردنم دارد ادا کنم. این یادگارها، امروز برایم حکم گنج پیدا کردهاند!
در این نوشتار تلاش کردهام صادقانه و بهاجمال، چیزهایی را که دیده و شنیدهام، آیینهوار منعکس کنم. از لحظهای که برای اولینبار در نمازخانۀ روایت فتح او را دیدم، تا لحظۀ آخر و شهادتش در قتلگاه فکّه. گفتن و نوشتن از اندیشه و رفتار او را هم به دیگران وامیگذارم؛ چون بیرودربایستی از توان من خارج است.