همسر شهید شیخشعاعی، از خاطراتشان تعریف میکنند: ـ شب عملیاتِ کربلای ۴، خواب شهید را دیدم که داشت در یک بیابانی راه میرفت؛ اما من هرچه میدویدم به او نمیرسیدم. بااینکه آرام راه میرفت، اما من نمیتوانستم خودم را به او برسانم. بعد از شاید چند ساعت دویدن، با خستگی عجیب و غریبی بالاخره به شهید رسیدم. بهمحض اینکه قدرت حرفزدن و تکلّم پیدا کردم، گفتم: من که از نَفَس افتادم؛ تو که میدانی من قلبم درد میکند و حالم خوب نیست، چرا یکطوری میرفتی که من به تو نرسم؟!گفت: اتفاقاً من بهخاطر شما آرام میرفتم که بیایی و به من برسی. اگر بهسختی به من رسیدی، بدان این سختی راهیست که باید از اینبهبعد تحمل کنی! پرسیدم: این دیگر چطور سختی و چطور راهیست؟گفت: ناراحت نشوی ها، اما همین الان از من دل بِکَن! گفتم: مگر میشود از تو دل بکنم؟ مگر شدنیست؟! این دیگر چه خواستهایست؟گفت: باید دل بکنی نرگس؛ باید دل بکنی…آمدم جواب بدهم که با گریۀحسین ـ که آنوقتها شانزدهماهه بود ـ از خواب پریدم. نمیدانم چطور شد؛ حسین با گریه از خواب پرید و هر کار کردم آرام نشد. گریه میکرد و فقط میگفت «بابا… بابا…» تا اینکه اذان صبح، روی دستم به خواب رفت. بعدها وقتی جویای احوال همسرم از همرزمانش شدم، متوجه شدم که در همان ساعات، زخمی شده و به شهادت رسیده.
ـ خبر شهادت را کِی به شما دادند؟ـ هیچکس هیچ خبری در این سی سال مبنیبر شهادت شیخ محمد به ما نداد. ما از عملیات کربلای ۴ تا همین امسال، در بیخبری کامل بهسرمیبردیم. نه هیچ مسئولی آمد به ما سری بزند، و نه هیچکس از شهید برای ما خبری آورد. البته من میدانستم شیخ محمد چنین سرنوشتی خواهد داشت. هم به دلیل آن خوابی که دیده بودم؛ و هم علاقۀ خودش به گمنامی. آن اواخر، دائم میگفت «خوش به سعادت آن شهیدی که گمنام بشود.» من حس کردم از تکرار این حرف، منظوری دارد که از گفتنش خودداری میکند. یکبار گفتم: منظورت چیست که میگویی خوشبهحال کسی که شهید بشود و جنازهاش پیدا نشود و مفقود بشود؟ گفت: همین کلمه را میخواستم از زبانت بشنوم. نرگس! من آرزو دارم اگر شهادت قسمتم شد، بدنم مفقود بشود.پرسیدم: چرا؟ دلیلش چیست؟جواب داد: برای شهید که فرقی نمیکند جسمش کجا باشد؛ روحش به آنجایی که باید برود، میرود، و خداوند مقامی که به او باید بدهد، میدهد. اینکه میخواهم گمنام بشوم، برای شماست؛ دوست دارم شما پیش حضرت زهرا سرفراز باشید؛ دوست دارم اگر به ملاقات حضرت زهرا رفتم، به ایشان بگویم که خانوادۀ من هم یکذره با شما همدردی میکنند…
– یعنی مطمئن بودید شهید شده و گمنام است؟ احتمال نمیدادید اسیر بوده باشد؟ـ بهلحاظ عقلی مطمئن بودم شهید شده و گمنام است، مطمئن بودم نباید منتظرش باشم، اما خب دلم قبول نمیکرد و انتظارش را میکشید…
کتاب کریمانه، روايت داستانی ديدارهای مقام معظم رهبری با خانوادهها شهدا در جريان سفر ايشان به استان کرمان در سال ۸۴