اسفند ۶۲، چند ماه بعد از اینکه فهمیدیم مرتضی اسیر شده، فرزند اولمان، سید مصطفی شهید شد. سید مرتضی هر بار که از اسارت نامه میزد، حال برادرهایش را میپرسید. اما بعد از شهادت سید مصطفی، نتواستیم خبری از مصطفی به او بدهیم. مرتضی فرزند دوممان بود و ارادت خاصی به برادر بزرگترش داشت.
هفت ماه از شهادت مصطفی گذشته بود و یکی دو هفتهای به ماه محرم مانده بود که نامهای ازطرف مرتضی آمد. در نامهاش گفته بود: «خواب دیدم که سر کوچهمان حجلهای نصب شده و آقای خامنهای آمدهاند داخل کوچه. ایشان عکس روی حجله را نگاه کردند، سرشان را تکان دادند، و لا اله الا الله گفتند. چند بار این خواب را دیدم و این اتفاق تکرار شد. و هر بار، آقای خامنهای عکس روی حجله را میدیدند و لا اله الا الله میگفتند. حساس شدم که بروم ببینم عکس روی حجله، عکس چهکسی است. امیدوار بودم عکس خودم باشد! اما دیدم عکس مصطفاست. با این خواب فهمیدم مصطفی شهید شده و شما خبرش را از من مخفی کردید. مادر جان! میدانم مثل کوه محکمی و در غم برادرم مصطفی، خم به ابرو نخواهی آورد، همچنانکه در غم برادرت صادق صبر کردی.
دوران اسارت آزاده سید مرتضی نبوی، نفر اولِ نشسته از سمت راست کتاب عمویِ چشمانتظارت/ روایت سوم: سلام خدا بر این مادر و فرزند، آزاده سید مرتضی نبوی