امیرالمؤمنین یک لشکر نیرومندی بلند کرد، راه انداخت، آمد بهطرف شام، معاویه هم حرکت کرد. در محلی به نام صفین به هم رسیدند. امیرالمؤمنین تصمیم داشت با اینها نجنگد؛ فرمود که من نصیحتشان میکنم، اگر قبول کردند، اگر حرف در گوش و دلشان فرورفت، شمشیر روی آنها نمیکِشم و با آنها نمیجنگم.
امیرالمؤمنین آنقدر جنگ را در صفین تأخیر انداخت که اصحاب امیرالمؤمنین برگشتند و گفتند: یا امیرالمؤمنین! مگر تو میترسی از لشکر معاویه که با او نمیجنگی؟ فرمود: من میترسم؟! من که در جوانی سینۀ مردان را به خاک مالیدم؟! من که سالهای سال است هیچ تهدیدی من را از میدان بیرون نکرده؟!
«فَوَ اللهِ مَا دَفَعتُ الحَربَ یَوماً اِلّا وَ اَنَا اَطمَعُ اَن تَلحَقَ بی طائِفَةٌ فَتَهتَدِیَ بِی»
من هر روزی که جنگ را عقب میاندازم، به امید این است که شاید یک عدهای دیگر از اینها بصیرت پیدا کنند، به هوش بیایند، به من ملحق بشوند و هدایت پیدا کنند.
بیانات مقام معظّم رهبری در تاریخ ۱۳۶۳/۴/۱
کتاب حلقۀ سوم «انسان ۲۵۰ساله»