آمدهام به مادر کمک کنم تا درخت کریسمسش را تزیین کنیم. حالا مادر، فقط من را در کنار خودش دارد. پدرم سالهاست فوت کرده، برادر و خواهر کوچکترم، رافیک و آنیک، به آمریکا رفتهاند. و البته *برای مادر، حساب رازمیک از همه جداست. مادر، رازمیک را، همیشه، راست و روشن درمقابل خود میبیند؛ به او نگاه میکند و میگوید که رازمیک هم او را میبیند. اکثر اوقات مینشیند و با رازمیک حرف میزند و از او حرف میشنود!*
مشغول تزیین درخت کریسمس هستم که موبایلم زنگ میخورد. جواب میدهم. برای فردا شب، سه چهار نفر، میخواهند بیایند و دربارۀ رازمیک، با من و مادرم حرف بزنند. مثلِ همیشه استقبال میکنم و میگویم تشریف بیاورند. به دامادم هم زنگ میزنم که برای فردا شب وقتش را جوری تنظیم کند که قبل از مهمانها برسد، تا خانه خالی از مرد نباشد!
فردا شب میشود و مطابق قرار قبلی، مهمانها میآیند؛ اما نه سه چهار نفر، که بیشتر از ده نفر! دوربینها را وصل میکنند و شروع میکنند به کشیدن پردهها و جابهجا کردن مبلها و بعضی وسایل. چند نفر هم نمیدانم برای چه، مدام به اینطرف و آنطرف میروند! من و مادر، هر دو تعجب کردهایم، اما چیزی نمیگویم. به مادر میگویم لابد برای این است که فیلمشان خوب بشود! اما خودم هم به جملهای که میگویم، اعتقادی ندارم.
بعد از ده دقیقه، یکی از مهمانها میآید سراغ ما. از رفتارشان عذرخواهی میکند و میگوید الان رهبر انقلاب، حضرت آقای خامنهای در راه منزل شما هستند.
*مادر بااینکه فارسی را خیلی خوب بلد است، انگار متوجه منظور مهمان نمیشود. به زبان ارمنی از من میپرسد: «اِمیک! این آقا چه گفت؟ گفت چه کسی قرار است بیاید؟»*
میگویم: «من هم نفهمیدم مادر جان!»
*چشمانم را میبندم و به جملهای که چند لحظه پیش از دهان این آقا خارج شد، فکر میکنم. یعنی واقعاً گفت آقای خامنهای؟!*
کتاب مسیح در شب قدر، منزل شهید رازمیک خاچاطوریان، در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱۸