وصیتنامۀ شهید بزرگوار، محمد شیخ شعاعی، خطاب به دخترشان
به دخترم دروغ نگویید!نگویید من به سفر رفتهام،نگویید از سفر باز خواهم گشت، نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد.
به دخترم واقعیت را بگویید!بگویید بهخاطر آزادی تو، هزاران خمپارۀ دشمن، سینۀ پدرت را نشانه رفتهاند؛بگویید خونِ پدرت، بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش، ریخته شده است.
بگویید موشکهای دشمن، انگشتان پدرت را در سومار، دستهای پدرت را در میمک، پاهای پدرت را در موسیان، سینۀ پدرت را در شلمچه، چشمان پدرت را در هویزه، حنجرۀ پدرت را در ارتفاعات اللهاکبر، خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر، و قلب پدرت را در خونینشهر پَرپَر کردهاند.اما ایمان پدرت در تمام جبههها میجنگد.
به دخترم واقعیت را بگویید!بگذارید قلبِ کوچک دخترم تَرَک بردارد، و نفرت همیشگی از استعمار، در آن ریشه بدواند.
بگذارید دخترم بداند:چرا عکس پدرش را بزرگ کردهاند، چرا مادر دیگر نخواهد خندید،چرا گونههای مادربزرگش همیشه خیس استچرا عموهایش محبتی بیشازپیش به او دارند،و چرا پدرش به خانه برنمیگردد.
به دخترم واقعیت را بگویید!بگذارید دخترم بهجای عروسکبازی، نارنجک را بیاموزد، بهجای ترانه، فریاد را بیاموزد، و بهجای جغرافیای جهان، تاریخ جهانخواران را بیاموزد.
به دخترم دروغ نگویید!نمیخواهم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد.میخواهم دخترم دشمن را بشناسد،امپریالیسم را بشناسد،استعمار را بشناسد.
به دخترم بگویید من شهید شدم،بگذارید دخترم تنها به دریای خون شهدای هویزه بیندیشد.
سلام مرا به دخترم برسانیدو این اشعار را که نوشتم،برایش نگهدارید که بزرگتر شود و خودش بخواند…
کتاب کریمانه