حضور آقای ابوترابی در اسارت، لطفی ازطرف خدا بود
حضور آقای ابوترابی در اسارت، لطفی ازطرف خدا بود که اگر نبودند، آمار شهدای اسارت بیشتر میشد و ما تلفات بیشتری بهلحاظ جسمی و روحی و معنوی میدادیم. وقتی آقای ابوترابی دست آدم را میگرفتند یا رودررویِ کسی حرف میزدند، با تمام وجود به حرفهایشان گوش میکردیم. نگاه آرامی داشتند، به آرامی سخن میگفتند، و کلامشان کاملاً بر دل مینشست. واقعاً هرکس حرفهای حاجآقا را میشنید، دلش نرم میشد.
یک زمانی بحث فرار از اردوگاه مطرح شد. حاجآقا ابوترابی طی پیامهایی که به بچهها دادند، همه را از فرار نهی کردند. ایشان گفته بودند: «تصور کنید جمعی در باتلاق گرفتار آمدهاند. دراینبِین، کسی که بخواهد خود را نجات دهد، باید دستانش را روی سر و شانههای دیگران بگذارد و با فشار بر آنها خود را نجات دهد، درحالیکه بقیه را به زیر میفرستد و از بین میبرد. کسی که با فرارکردن خود را از اسارت نجات میدهد، مانند کسیست که با پاگذاشتن روی شانه و سر رفقای خود، از باتلاق نجات پیدا کرده باشد.»
با این پیام آقای ابوترابی، کسانی که از قبل طرح فرار ریخته بودند، کارشان را ناتمام گذاشتند و دیگر کسی فکر فرار از اردوگاه نکرد. اگر این دستور انجام نمیشد، جان خیلیها به خطر میافتاد و صدمۀ زیادی بر اسرا وارد میشد.
کتاب عموی چشمانتظارت، روایت اول، آزاده مهدی وطنخواه